امروز س میگفت وقتی نبودی هیچکس حوصله نداشت ، جات خالی بود که شیطنت کنی ، گفت چند نفر دنبال ادرست میگشتن واسه خولستگاری .ندادم چون میدوستم قصد نداری
گفتم بهش ، گفتم چقدر دخالت ها حالمو بد میکرد . گفتم اونجا لبخند میزدم و توی خونه داد میکشیدم ، گفتم خیلی روزا بدون ناهار از یازده تا شش بعدظهر سرم زیر پتو بود و اشک میریختم . همه رو گفتم . گفت باید بهم میگفتی . بخدا نمیذاشتم بیان دیگه . گفت از وقتی رفتی من همش مریض بودم، کسی نبود برام خواهری کنه ، گفت باید برگردی
گفتم میرم وقتی یکم آروم شدم برمیگردم . بغض کرد... بغض کردم
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |