مرد اولی گفت : با امروز سی و چهار روزه که نیست . سی و چهار روز...
مرد دومی که موهایش را یکوری شانه زده بود ، شانه بالا انداخت و از گوشه ی پرده نگاهی به کوچه انداخت ...
مرد اولی انگار که با خودش حرف بزند گفت :سی و چهار روز ... کم نیستا ... شاید یادش رفته.
بعد سرش را بالا گرفت و گفت :چایی میخوری ؟
مرد دومی ساعت مچی ِ صفحه سفیدش را نگاه کرد و سرر تکان داد
مرد اولی دستش را روی لبه ی میز گذاشت و بلند شد ، توی فنجان های لب پر شده اش چای ریخت .
مرد دومی کف دستش را به دنبال بی نظمی روی موهایش میکشید .
مرد دومی از توی کابینت های بالا یک بسته بسکوییت باز نشده آورد . مرد دومی داشت با گوشی اش ور میرفت . مرد اولی گفت : سرد نشه چاییت . به نظرت بهتر نیست برم خونه ی مادرش ؟
مرد دومی کمی آب سرد توی چایش ریخت و فنجان را به لب برد . گفت : نه .
مرد اولی : سی و چهار روز خیلی ...
مرد دومی شانه بالا انداخت و از جا بلند شد .
مرد اولی گفت : داری میری بیرون ، دور و برت رو نگاه کن . شاید ...
مرد دومی که حالا خم شده بود و داشت بند کفشش را میبست سر تکان داد و از در بیرون رفت
مرد اولی بلند شد و از گوشه ی پرده رفتش را تماشا کرد . هوا داشت تاریک میشد .کمی دورتر ، سایه ی زنی را دید . زنی که حتی کش و قوس اندامش را توی تاریکی محض میشناخت . یک زن که سی و چهار روز از رفتنش گذشته . برگشت. روی میز دو فنجان چای بود و یک بسته بیسکوییت که حالا حالاها قرار نبود باز بشود ...