حوصله مان سر رفته ، قدری گرممان است . تشنه ایم . ولی نباید پرو بازی دربیاوریم و باید شکر خدا را بجا بیاوریم بخاطر نعمت سایه . که اگر نبود باقی مانده ی مغزمان هم تبخیر میشد . چرا ؟ چون نشسته ایم روی پشت بام . دوباره چرا ؟ چون پایین یک مشت آدم سمج نشسته اند که تا من را زنِ پسرشان نکنند دست بردار نیستند . حالا چرا اینجا نشسته ام ؟ جا قحط بود ؟ بله . باور کنید قحط بود . اینها چنان موجودات سمجی اند که اگر مورچه بشوم و بروم توی سوراخِ پریزِ برق من را گیر می آورند ، دیگر توی اتاق و روی تخت که چیزی نیست . نمیدانم چرا هیچکس نمیخواهد بفهمد من قصد ازدواج ندارم . نمیدانم چرا بعضی مردها آنقدر خرند و فکر میکنند که اگر گفتیم نه داریم برایشان عشوه خرکی میریزیم . کلا این دسته افراد آدم های لعنتیِ زندگی منند . راستی نمیدانم چرا همسایه بغلیمان دو تا دیش دارد ، خب این به من مربوط نیست ولی اگر میفهمیدم حداقل برای اطلاعات عمومی ام خوب بود . آخر ما ماهواره نداریم و بابا نگران است که ما به راه کج کشیده بشویم . هی میگوید :: من جوان توی خانه دارم. طفلک خبر ندارد که خیلی وقت استماهواره دیگر به عنوان عاملِ انحطاط جوانان از مد افتاده . این حرف ها را ولش . گرسنگی بد دردیست . مخصوصا اینکه یک جایی حبس شده باشی که فقط ایزوگام ببینی و دودکش ، البته ماجرا وقتی غم انگیزتر میشود که شاخه های پرتوتِ درخت همسایه هم عین خار توی چشمت فرو برود ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |