دکتر رفتن را بهانه کردم که نروم .دلم برایشان تنگ شده بود ولی سخت در برابر وسوسه ی دیدنشان مقاومت میکردم . حتی برای دور همی امروز دنبال هزارتا بهانه ی بیخود گشتم ولی وقتی دو نفر زنگ زدند که بیایند دنبالم مجبور شدم بروم . با اکراه ... ولی وقتی دیدم و بوسیدمشان تازه فهمیدم چه ظلمی در حق احساسم کرده ام ... امروز من کنار آنها و توی عکس دسته جمعی مان خندیدم . امروز من با گل های سفید برای خودم تاج درست کردم و عکس گرفتم . رژ لب زرشکی ام را به دو نفر قرض دادم و کنارشان الویه خوردم و تخمه ی آفتابگردان شکستم . گوجه سبز خوردم و از شاخه ی درخت برای چیدن چاقاله آویزان شدم ...دو تا پفک خیلی خیلی گنده هم براشان خریدم . خیلی خیلی گنده بودند ...دلم هوایشان را کرده بود ...بخدا ...
روز خوبی بود . همین
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |