چندطبقه که از سطح ما بروی بالا میرسی به قشر مرفه جامعه . آن هایی که میلشان به بشقابِ خاویارِ جلوی دستشان نمیرود و دکوراسیونِ اتاق خوابشان که ده برابرِ کل خانه ی ما خرج برده حالشان را بهم میزند، اینها خسته اند از اینکه هیچ بنی بشری اجازه ی هم پیالگی شان را ندارد ، دلشان لک زده برای اتوبوس سوار شدن و خیره شدن به ملتِ گررسنه ی فلافل توی راه خور . چند طبقه که از سطحِ ما بروی بالا میرسی به آن هایی که آقا زاده به دنیا می آیند و لباس های مارکدار میپوشند و پول تو جیبیشان از حقوقِ ماهیانه ی پدر جانِ دبیرِ ما بیشتر است . اینها عمقِ غم و اندوهشان گاها به این ختم میشود که سگ موردِ علاقشان از غذا افتاده و کادوی تولدشان که از قضای روزگار یک ماشین گت و گنده است که بنده به لحاظِ طبقه ی اجتماعی ام حتی دنبال یاد گرفتنِ اسمشان هم نرفته ام ، چرا زرد قناری و صورتیِ جیغ و آبی کاربنی نیست . این ها دلشان میخواهد برای یکبار هم که شده توی جاده چالوس املت بخورند چون خسته شده اند از داشتن ، از اینکه همه چیز هست . از اینکه پاپا جانشان تا حالا بهشان نگفته که: " بمونه برای ماه بعد . الان نداریم " . اینها خوشی زیر دلشان زده و نمیدانند من چند روز است دارم به شیشه ی رب انار توی یخچالمان نگاه میکنم و دو دلم که از خجالتش دربیایم یا نه . نمیدانند چه حالِ بدی ست وقتی دلم میخواهد کتاب جزء از کل را بخرم و قیمت 36 هزار تومنی اش شاخک های اقتصادی ام را بکار انداخته . اینها نمیدانند وقتی که یک صبح برفی بیدار شدم و دیدم بیست سانت در بیست سانت از سقف اتاقم نم داده و یک زردِ بدرنگِ چرک شده از هر چه برف است و ایضا از هرچه ایزوگام کارِ بیشعور است و دوباره ایضا از هر چه مرفه بی درد است زده شدم .. اینها هوسِ بیف استراگانف با سس قارچِ مناطق استوایی میکنند و من هوسِ خوراک لوبیای دست سازِ مامان را . اینها نمیدانند من روزهایی که از نداشتن پُرم چقدر ازشان بیزار میشوم که اگر بدانند هیچوقت ماشین های سقف بلند شو شان را توی کوچه ای پارک نمیکنند که یک آدمِ وامانده مثل من آنجا ساکن است ...