باید برای بچه هایی که توی میانسالی ِ والدینشان و ناخواسته متولد میشوند مهدکودک و مدرسه ای جداگانه ساخت .این ها با بقیه فرق دارند . اینها ناخواسته هایی هستند که بعدها که کار از کار گذشت و پدر و مادرها خجالتشان فروکش کرد تاج سری میشوند و جیگرِ بابا و عسلِ مامان ...این ها تکامل یافته ی نسل های قبلیشانند و بلدند چطور به خواسته هاشان برسند .اینها آنقدر با بقیه فرق دارند که حد ندارد . شاید اگر کمی عقل و درایت داشتیم مثل مدرسه ی باغچه بان و مدرسه های استثنایی برای این ها هم مدرسه ای میساختیم .اسمش را میگذاشتیم مدرسه ی تافته های جدا بافته . چون والدینِ این بچه ها تمام را های نرفته را رفته اند و اگر قرار بوده به جایی برسند دیگر رسیده اند و معمولا دستشان به دهانشان میرسد ، بنابراین این بچه ها تقریبا همه چیز دارند . خوب میخورند ، خوب میپوشند و خوب میگردند .میتوانند راننده ی شخصی داشته باشند و هفته ای چندبار توی رستوران های خفن شام میخورند و لباس های مارک میپوشند . بعد قرار است این ها بروند بین بچه هایی که پدر و مادرهای جوانشان هنوز درگیرِ پرداخت قسط های وام ازدواجشانند و سرِ ده بیست تومانی که صاحب خانه به کرایه شان اضافه میکند عزا میگیرند . این ها توی مخارجِ زندگیشان مانده اند و کم پیش می آید که بتوانند برای بچه شان توی یک سالنِ گت و گنده تولد اعیانی بگیرند . ولی بچه که این ها را نمیفهمد . فقط میبیند که با دوستِ موفرفری و زاغش فرق دارد . نمیتواند توی هر زنگ تفریح کلی خوراکی بخرد و مجبور است لقمه ی نان و پنیر سق بزند . نان و پنیر بد نیست . اصلا . ولی قبول کنید یک دختربچه ی هفت ، هشت ساله دنیا را جورِ دیگری میبیند . میبیند که دوستش هفته ای یک جفت کفش میخرد و او ...
خلاصه که همه ی این ها میشود حسرت . میشود حسرت و میرود توی عمق چشم بچه و بعد ها ، شاید بیست سال بعد یک مرد از راه میرسد که میخواهد باشد و البته دستش خالیست . آنوقت دخترکِ جوان قصه به یاد می آورد . همه چیز را ... و بعد ... و بعد ...
شاید دخترک با مرد بماند ، شاید هم نه . ولی یقین دارم روزی کسی روی عکس های دختر ، روی چشم هایش زوم میکند و میگوید : با اینکه داره میخنده ولی ته چشم هاش یه غمی هست ...