زیبایی بی نظیری دارد .از کشیدگی ِ اندامش هم چیزی نگویم بهتر است ... پانزده ساله بوده که بخاطرِ بی پدری و بی پناهی شوهرش داده اند . شانزده ساله بوده که با یک دخترِ یک ماهه طلاق میگیرد و برمیگردد خانه ی پدری ، بیست ساله که میشود دوباره ازدواج میکند . اینبار با یک پسر . دخترش را هم به خانه ی بخت جدیدش میبرد . به خاطرِ هستی برایش عروسی نمیگیرند و این میشود سراغاز تمام عقده ها ... دخترک روز به روز بزرگتر میشود و میبیند" اِِ چرا این آقایی که شب ها توی بغلِ مامانش میخوابد با عکس های تولدش فرق دارد ؟" بعد هی بهانه میکند که آن یکی آقا کو ؟ بعد میفهمد که بچه های دیگر به آن آقا میگویند بابا. بعد هی جیغ میزند که بابای من کو ؟ بعد مادرش که دیگر عصبانی شده جیغ تر میزند که خفه شو . بعد دخترک میفهمد که اینجوری مشکلی حل نمیشود و بنای ناسازگاری میگذارد . با لگد میزند توی شکمِ مامانِ سه ماهه حامله اش . بعد خون و خونریزی میشود . هم توی خانه ، هم توی لباس زیرهای زن . بعد آن آقایی که هرشب بغلِ مامانش میخوابد داد میکشد . بعد دخترک جری تر میشود . بعد آن آقایی که شب ها توی بغل مامانش میخوابد کتک میزند . بعد دخترک عقده ای تر میشود . بعد مامان افسردگی میگیرد . بعد دخترک عصبی تر میشود . بعد آن آقایی که شب ها توی بغل مامان میخوابد بداخلاق میشود . بعد مامان ، دخترک را مقصر همه ی ماجرا میبیند . بعد یک روز میزندش . یک جوری که کبود میشود . بعد یک روز آن دختر می آید باشگاه و شیطنت میکند . بعد مامانش دوباره میزندش . دختر برای گریه میرود یک گوشه ی دنج . بعد من میروم پیشش . بعد که میخواهم آرامش کنم ، صحنه ی دردناکی میبینم . یک دختر بچه ی هفت ساله سرش را روی پای من گذاشته و دارد هق هق میکند . من میخواهم سرش را نوازش کنم . آرام انگشت هایم را لای موهایش حرکت میدهم و میبینم که به خودش میپیچد ، ناباورانه موهایش را کنار میزنم ، پوستِ زیر موهای سیاهش کبود است ...