بعد رفتنش انگار جنگ راه افتاده است و دوران خوشی به سر امده...
حس و حال مردمی را دارم که شهرشان در جنگ اشغال شده است...
حس همه تسلیم شدند و نیروهای دشمن همه جا را اشغال کردند و از این دوران رنج و محنت من آغاز شده
قوانین ضد مردم پشت سر هم تصویب میشود و به اجرا در میآید و آزادی ها را محدود تر میکند.
مثل یهودیان جنگ جهانی باید ستاره زرد به لباسمان بدوزیم و دوچرخههای خود را تحویل میدادیم، اجازه سوار شدن در اتوبوس و مترو را نداشتیم حتی با ماشین شخصی خودمان هم نمیتوانستی تردد کنیم..
از ساعت هشت شب تا شش صبح از خانه خارج نباید شویم.
ورود ما به تئاترها، سینماها و یا اماکن تفریحی ممنوع شده است.
رفتن به استخر، فوتبال دوچرخه سواری و یا ورزشهای دیگر برایمان قدغن است.
ما نمیتوانیم قایق سواری یا در ملا عام ورزش کنیم.
بعد از ساعت هشت شب ما حق نداشتیم در حیاط خانه خود یا دوستانمان بنشینیم ...
ما اینچنین زندگی میکنیم و انجام هر کاری برایمان ممنوع شده...
تو این سرما شدید حق مریض شدن نداریم حق حتی سرفه کردن...
حق خم شدن از پنجره دیدن مردمم که روزی شلوغ ترین شهر دنیایم بودن...
این است حال و روزهایم بعد رفتنت...
تنها کسی که در این شهر زندگی میکنند من هستم با افکار جنگ زده خود...
دنیای بی تو یعنی پر از جنگ و شکستتو قوانین ضد خود...
من که از خود بی خود شدم بیا محض رضای خدا گویا وقت سجده کردنم رسیده...
اما تو هیچوقت نمیبینی و بیایی
افکار و بالکنو سیگار خستم کرده متنفرم از خود...
پ.ن: صدای رعدی را میشنوم که روزی ما را هم به کام نابودی خواهد کشید.
درد و رنج میلیونها نفر را حس میکنم. و به رغم همه اینها، وقتی به آسمان نگاه میکنم دچار این احساس میشوم که همه چیز درست خواهد شد، این قساوت و بیرحمی به پایان خواهد رسید و بار دیگر صلح و آرامش برقرار خواهد شد