مثلـ همیشهـ خودکار و دفترمـ را برداشتمـ و شروع کردمـ بهـ نوشتن .. نوشتن در دفتریـ کهـ رازدار دلتنگیـ هایمـ بود و خودکاریـ کهـ بیـ کسیـ امـ را بهـ واژهـ میکشید ... و منیـ کهـ مدت هاستـ دستـ و پنجهـ نرمـ میکنمـ با این ۶ حرفـ : ت ن ه ا یـ یـ ...
تو رفتیـ ... او رفتـ ... همهـ رفتند !
چهـ کاغذ ها کهـ سپیدیـ دلشان را از نامتـ سیاهـ کردمـ و گفتمـ کهـ میخاهمت ... نوشتمـ از احساسمـ ... از دلتنگیـ هایمـ ... هزاران هزار صفحهـ سفید کاغذ سیاهـ شدند ... کاغذ ها عاشق شدند ولیـ تو .. ؟!!
چهـ کردیـ ؟! اسمش را گذاشتیـ کم سنیم و سوزاندیـ مرا در آتش تحقیرتـ ... عشقمـ را بهـ غریبهـ ایـ نسبت دادیـ و گفتیـ بیـ ارزش ! و من چه سادهـ بازیچهـ کنایه شدمـ ...
ولیـ چهـ بگویمـ ؟! بگویمـ نامردیـ ؟! بیـ وفاییـ ؟! ظلمـ کردیـ ؟!
مدت هاستـ وجدانمـ را با خاکـ هایـ نیمهـ جان میلرزانیـ و من ماتمـ ... ماتـ دنیاییـ کهـ اینطور تمامـ کرد من و تو را ...
تو آسمانیـ شدیـ با دیوانگیـ هایمـ و من هنوز زمینیـ امـ ... ریشهـ دواندهـ امـ ..
و تو کهـ کهـ برایـ داشتنمـ آسمان را بهـ زمین آوردیـ و حال نبودنمـ داغتـ کردهـ ... شکایتـ میکنیـ از ندانستهـ هایم .. و من هنوزمـ با سکوتمـ بیدادیـ میکنمـ .. !
و توییـ کهـ نمیدانمـ چرا نباید در زندگیـ امـ باشیـ بهـ حرف خیلیـ ها ... محبتتـ را .. دلسوزیـ ات را .. نگرانیـ هایتـ را تجویز عشق میکنند و من بیـ خبر از واژهـ عشق در نگاهتـ ...
من ـ عاشقتمـ .. نهـ محتاج نگاهیـ کهـ بلغزد بر من ! من فقط میخواهمـ باشیـ ...
خودتـ .. مرامتـ .. نگاهتـ .. و گاهیـ نجوایـ کلامتـ ... و در آخر خودتـ باشیـ تا من بار دیگر فکر رهاییـ نکنمـ !
دفترمـ را میبندمـ و فکر میکنمـ بهـ فرق میان بودن و نبودن .... این تصمیمـ باید قطعیـ شود .. !
تو رفتیـ ... او رفتـ ... همهـ رفتند !
چهـ کاغذ ها کهـ سپیدیـ دلشان را از نامتـ سیاهـ کردمـ و گفتمـ کهـ میخاهمت ... نوشتمـ از احساسمـ ... از دلتنگیـ هایمـ ... هزاران هزار صفحهـ سفید کاغذ سیاهـ شدند ... کاغذ ها عاشق شدند ولیـ تو .. ؟!!
چهـ کردیـ ؟! اسمش را گذاشتیـ کم سنیم و سوزاندیـ مرا در آتش تحقیرتـ ... عشقمـ را بهـ غریبهـ ایـ نسبت دادیـ و گفتیـ بیـ ارزش ! و من چه سادهـ بازیچهـ کنایه شدمـ ...
ولیـ چهـ بگویمـ ؟! بگویمـ نامردیـ ؟! بیـ وفاییـ ؟! ظلمـ کردیـ ؟!
مدت هاستـ وجدانمـ را با خاکـ هایـ نیمهـ جان میلرزانیـ و من ماتمـ ... ماتـ دنیاییـ کهـ اینطور تمامـ کرد من و تو را ...
تو آسمانیـ شدیـ با دیوانگیـ هایمـ و من هنوز زمینیـ امـ ... ریشهـ دواندهـ امـ ..
و تو کهـ کهـ برایـ داشتنمـ آسمان را بهـ زمین آوردیـ و حال نبودنمـ داغتـ کردهـ ... شکایتـ میکنیـ از ندانستهـ هایم .. و من هنوزمـ با سکوتمـ بیدادیـ میکنمـ .. !
و توییـ کهـ نمیدانمـ چرا نباید در زندگیـ امـ باشیـ بهـ حرف خیلیـ ها ... محبتتـ را .. دلسوزیـ ات را .. نگرانیـ هایتـ را تجویز عشق میکنند و من بیـ خبر از واژهـ عشق در نگاهتـ ...
من ـ عاشقتمـ .. نهـ محتاج نگاهیـ کهـ بلغزد بر من ! من فقط میخواهمـ باشیـ ...
خودتـ .. مرامتـ .. نگاهتـ .. و گاهیـ نجوایـ کلامتـ ... و در آخر خودتـ باشیـ تا من بار دیگر فکر رهاییـ نکنمـ !
دفترمـ را میبندمـ و فکر میکنمـ بهـ فرق میان بودن و نبودن .... این تصمیمـ باید قطعیـ شود .. !
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |