صدای ریل های قطار که می آمد بی تو بودن برایم معنا می شد ...
سنگینی چمدان امانم را بریده بود ، چمدان نداشته ام این بار پر بود ... پر بود از پای پیاده ای که هر بار به امید رسیدن به تو آغاز کرد و بی تو برگشت ! ... و من بی تو تمام شدم ..
دو جفت چشم بی سو گوشه ی چمدان بازی می کرد با دستمالی که آرزوی خشک بودن داشت این روز ها از اشک های بی پایانم ... و حسرتی نا تمام در چند کلمه پس و پیش : دارم ، من ، دوست ، تو ، را ... !!
هر بار گفتی : برو ... دل خوش کردم به کلماتی که معنایشان این بود : بمان ! ... و من ماندم !
دریغ از اینکه تو بی پرده از پس هرچه هرچه مجاز و علاقه و کنایه سخن گفتی و من نفهمیدم ! ...
شرمنده ام اگر این بار " باید روی " را می روم ! ..
چمدانم را به سختی بستم ... از درزهایش دلتنگی و خاطره بیرون می ریخت ...
صدای قطار نزدیک و نزدیک تر می شد و من ثانیه ثانیه تنهاتر از قبل ...
همه لبخندزنان سوار می شدند و من بغض خفه می کردم میان این همه هیاهو !! ..
غریب و تنها روی نیمکتی دو نفره نشستم به یاد هر دویمان !
کاغذ و قلمم را در آوردم تا آخرین بار برایت بنویسم .. بنویسم که تا هستم تو را نفس می کشم و تو را می نویسم ... اگر برای تو ننویسم چه کنم ؟! شانه های دلتنگی ام را کجا بتکانم ؟! ..
کاش می دانستی برای تو نوشتن و پست نکردن چقدر اشک می برد !؟ .. این همیشه نبودنت و بودنت با من قصه ی قشنگی است ... می بینی کجای مجنون رسیده ام ؟!؟! ...
صدای قطار بعدی با تپش قلبم یکنواخت می زد ... از جایم بلند شدم و به طرف قطار رفتم ...
صدای آشنایی می گفت : کجا ؟! .. و من با همان دو چشم بی سو " باید بروی " را برایش معنا کردم ...
دست دیگری را روی شانه ام احساس کردم ... اگر بر میگشتم باید آغوش باز می کردی و من ماندنی می شدم با هر تپش ... دستت را بوسیدم و رفتم ! ..
در پله ها برادر خطابم کرد کسی ... مراقب آغوشش باش ... نگذار تپش مهربانی اش سهم هر کسی شود ..
و صدای گربه های تو ... کودک بی پناهم ! سهم هم نشدیم ... اما کسی هست که هوایت را داشته باشد !
اگر خواستی پدر خطابش کن ! ..
حالا روی صندلی ای نشسته بودم و از پنجره ی قطار به نیمکتی چشم دوخته بودم که چمدان و نوشته ام روی آن معنای غربت می داد و من این بار بدون هیچ کس رفتم ! ... رفتم ...
سنگینی چمدان امانم را بریده بود ، چمدان نداشته ام این بار پر بود ... پر بود از پای پیاده ای که هر بار به امید رسیدن به تو آغاز کرد و بی تو برگشت ! ... و من بی تو تمام شدم ..
دو جفت چشم بی سو گوشه ی چمدان بازی می کرد با دستمالی که آرزوی خشک بودن داشت این روز ها از اشک های بی پایانم ... و حسرتی نا تمام در چند کلمه پس و پیش : دارم ، من ، دوست ، تو ، را ... !!
هر بار گفتی : برو ... دل خوش کردم به کلماتی که معنایشان این بود : بمان ! ... و من ماندم !
دریغ از اینکه تو بی پرده از پس هرچه هرچه مجاز و علاقه و کنایه سخن گفتی و من نفهمیدم ! ...
شرمنده ام اگر این بار " باید روی " را می روم ! ..
چمدانم را به سختی بستم ... از درزهایش دلتنگی و خاطره بیرون می ریخت ...
صدای قطار نزدیک و نزدیک تر می شد و من ثانیه ثانیه تنهاتر از قبل ...
همه لبخندزنان سوار می شدند و من بغض خفه می کردم میان این همه هیاهو !! ..
غریب و تنها روی نیمکتی دو نفره نشستم به یاد هر دویمان !
کاغذ و قلمم را در آوردم تا آخرین بار برایت بنویسم .. بنویسم که تا هستم تو را نفس می کشم و تو را می نویسم ... اگر برای تو ننویسم چه کنم ؟! شانه های دلتنگی ام را کجا بتکانم ؟! ..
کاش می دانستی برای تو نوشتن و پست نکردن چقدر اشک می برد !؟ .. این همیشه نبودنت و بودنت با من قصه ی قشنگی است ... می بینی کجای مجنون رسیده ام ؟!؟! ...
صدای قطار بعدی با تپش قلبم یکنواخت می زد ... از جایم بلند شدم و به طرف قطار رفتم ...
صدای آشنایی می گفت : کجا ؟! .. و من با همان دو چشم بی سو " باید بروی " را برایش معنا کردم ...
دست دیگری را روی شانه ام احساس کردم ... اگر بر میگشتم باید آغوش باز می کردی و من ماندنی می شدم با هر تپش ... دستت را بوسیدم و رفتم ! ..
در پله ها برادر خطابم کرد کسی ... مراقب آغوشش باش ... نگذار تپش مهربانی اش سهم هر کسی شود ..
و صدای گربه های تو ... کودک بی پناهم ! سهم هم نشدیم ... اما کسی هست که هوایت را داشته باشد !
اگر خواستی پدر خطابش کن ! ..
حالا روی صندلی ای نشسته بودم و از پنجره ی قطار به نیمکتی چشم دوخته بودم که چمدان و نوشته ام روی آن معنای غربت می داد و من این بار بدون هیچ کس رفتم ! ... رفتم ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |