جایی كه تمام روزهای زندگیم بی زن و بی مال سپری شد، جایی كه پدر تنهایم گذاشت مادرم مرد
جایی كه تصمیم دارم در همان تختخوابی كه میخوابم و در روزی كه دلم می خواهد دور و بی درد باشد، تنها بمیرم.
این خانه رادر یك بنگاه املاک در اواخر سال نود اجاره کردم.
فضای خانه بزرگ و روشن است با سقف هایی گچ بری شده وكفی مفروش با موزاییك شطرنجی گلدار و چهار در شیشه ای،
رو به بالكنی كه شب های زمستان می نشستم و اشعار عاشقانه می خواندم.
نها چیز ناخوش آیندخانه این است كه در طول روز خورشید روی پنجره های مختلف می چرخد و برای این كه بتوان درسایه روشن های داغ چرتی زدباید تمام آن ها را دور زد. در سن هفتده سالگی، وقتی تنها شدم به اتاقی كه متعلق به بیوه زنی بود نقل مكان كردم شروع به حراج چیزهایی كردم كه برای زندگی اضافه بودن...
به جز جعبه موسیقی و پیانوم...
از اول صبح معدم دردداشت، می سوخت و پس از سه ماه علایم بیماریم بروز شد
سرطان...
هیچ وقت به سن و سال مثل قطراتی كه از سقف می چكند و به آدم یادآوری می كنند كه چه قدر از عمر باقی است فكر نكرده ام. از بچگی شنیده بودم كه وقتی كسی می میرد شپش هایی كه در سرش تخم
گذاشته اند برای خجالت دادنت روی بالش بالا و پایین می پرند.
این موضوع مرا آن چنان تربیت كرد كه از همان بچگی برای رفتن ب مدرسه موهایم را از ته بتراشند و حتا هنوز هم كه فقط چند شویدی برایم باقی مانده است آن هارا با گل سرشور می شویم. به عبارت دیگر می خواهم بگویم ازهمان بچگی احساس شرم و خجالت در مقابل دیگران بیشتر از مرگ در من شکل گرفته بود...
وقتی هجده سال داشتم به خاطرمعده دردی كه وقت تنفس اذیتم می كرد به سراغ دكتر رفتم. اهمیت زیادی نداد و گفت: الکل باعث اینها است
به اوگفتم: در این صورت زندگی رو به پایان است...
دكتر از سر دلسوزی لبخندی زد وگفت: معلومه ترسو هم هستین. این اولین بار بود كه به ترس فكر كردم ولی طولی نكشید كه فراموشم شد.
عادت كرده ام به این كه هر روز صبح با دردی تازه كه در گذر سال ها جای شان وشكل شان عوض شده است بیدار شوم.
بعضی وقت ها به نظرم می رسد كه چنگالهای مرگ باشند ولی روز بعد اثری از آن هانیست. در همین زمان ها شنیدم كه از اولین علائم مرگ درد هایش است...
در دومین دهه شروع كرده بودم به فکر کردن در این باره كه پیری چیست؟ و آنوقت بود كه متوجه اولین سوراخ ها در حافظه خودم شدم.
خانه را به دنبال عینكم زیر و رو می كردم تا بالاخرهم توجه می شدم آن را به چشم زده ام و یا این كه با آن زیر دوش می رفتم و یا آن ها را كه برای مطالعه بود به چشم می گذاشتم بدون آن كه عینك های دوربین را از چشم برداشته باشم.
یكروز دو بار صبحانه خوردم چون بار اول را فراموش كرده بودم و اشاره های دوستانم را وقتی جرأت نمی كردند مستقیماًبگویند كه مشغول تكرار همان داستانی هستم كه هفته قبل برایشان تعریف كرده بودم
در این زمان ها درحافظه خودم فهرستی از چهره های آشنا و فهرستی از نام های هر كدام را داشتم، اما در لحظه سلام و احوال پرسی نمی توانستم اسمی را كه با آن چهره هم خوانی داشت پیدا كنم
زندگی در رکورد دردناکی جاری بود به صورت نامرتب و شنیدن برنامه های موسیقی سنگین درتنهایی كرده بودم.
زندگی اجتماعی من برعكس فاقد هر نوع جذابیتی بود بی پدر و بی مادر، مجردی بی آینده، مدرسی متوسط الحال، عبارت دیگر یك زندگی از دست رفته كه ازیک بعد از ظهر در هفتده سالگی ام بد شروع شد
گویا زمان رفتن و از نو نوشتن خود رسیده...