آخر خط برایــِ من بــِ این معنی نیست کــِ تو اوجــِ نیاز بــِ بی نیازی میرسم ...
آخر خط یعنی تو اوجــِ نیاز میدونم اون چیزی کــِ بهش نیاز دارمـُ دیگه بــِ هیچ عنوان بــِ دست نمیارم ...
فکر کردن بهت طعم مرگ میده...
کــِ هنوز تو ناباوری سر میکنم کــِ اون تو بودی کــِ تویــِ بغلم معصوم خوابیده بودی .. نمیگم مثل یــِ فرشته ...
چون میدونم حتا خدا هم نمیتونه اونقدر معصوم بمیره...چند ساله سر درگمم ! بیشتر وقتا حتا خودمـُ یادم نمیاد کــِ حداقل بپرسم امروز بهتری؟
گفته بودم نباشی منم نیستم...
چقدر دوس دارم بــِ امید تو زنده بودنــُ ... هر چند همه یــِ این ثانیه ها بویــِ خون گرفتنــُ کم کم دیگه روشون واقعاً دارم بالا میارم...
بر عکســِ همیشه کــِ فکر میکردم خیلی تنهام تازه دارم میفهمم چقدر دورو برم شلوغــِ ! راستی چقدر تو دنیا آدم زیاد شده!
با این حســِ همدردیــِ وقتــُ بی وقتشون کــِ فقط بلدن خودشونــُ بیشتر از اون چیزی کــِ نیست باشعور و فهیم جلوه بدن . نمیدونم چه علاقه ای بـِ این دارن کــِ آدمــُ درک کنن!
انگار خودشون کارُ زندگی ندارن کــِ تمومــِ وقت میخوان بــِ من ثابت کنن کــِ زندگی شیرینــِ و من اشتباه میکنم!
و برایــِ من زندگی بدونــِ تو یعنی پوچی
یعنی خالی
یعنی بی حس!
خیلی خواستم تا این حســُ از بین ببرم ! ولی هرچقدر من درجا میزنم تا ازش دور شم اون بیشتر بهم میچسبه! انگار میخواد هر لحظه دقم بده ... میخواد تلافی بکنه! میخواد انتقام بگیره ...!
نمیدونم چرا اینا رُ مینویسم هر دفعه! شاید اینم یـِ راه فراره از این احساسات بی معنی و تکراری کــِ فقط میخوام بــِ هر نحوی شده از دستشون خلاص شم .
تو حداقل دلیلشونــُ میدونی ... و من هنوز سعی دارم سبک شم ...
+شب ها روحم را به روسپیان پیر میسپارم ...این روزها روح شکسته ی یک مرد چند بوسه می ارزد؟
+دروغ هایت بوی عشق میدهند ... اینجور عاشق بودنت هم قبول ...
آخر خط یعنی تو اوجــِ نیاز میدونم اون چیزی کــِ بهش نیاز دارمـُ دیگه بــِ هیچ عنوان بــِ دست نمیارم ...
فکر کردن بهت طعم مرگ میده...
کــِ هنوز تو ناباوری سر میکنم کــِ اون تو بودی کــِ تویــِ بغلم معصوم خوابیده بودی .. نمیگم مثل یــِ فرشته ...
چون میدونم حتا خدا هم نمیتونه اونقدر معصوم بمیره...چند ساله سر درگمم ! بیشتر وقتا حتا خودمـُ یادم نمیاد کــِ حداقل بپرسم امروز بهتری؟
گفته بودم نباشی منم نیستم...
چقدر دوس دارم بــِ امید تو زنده بودنــُ ... هر چند همه یــِ این ثانیه ها بویــِ خون گرفتنــُ کم کم دیگه روشون واقعاً دارم بالا میارم...
بر عکســِ همیشه کــِ فکر میکردم خیلی تنهام تازه دارم میفهمم چقدر دورو برم شلوغــِ ! راستی چقدر تو دنیا آدم زیاد شده!
با این حســِ همدردیــِ وقتــُ بی وقتشون کــِ فقط بلدن خودشونــُ بیشتر از اون چیزی کــِ نیست باشعور و فهیم جلوه بدن . نمیدونم چه علاقه ای بـِ این دارن کــِ آدمــُ درک کنن!
انگار خودشون کارُ زندگی ندارن کــِ تمومــِ وقت میخوان بــِ من ثابت کنن کــِ زندگی شیرینــِ و من اشتباه میکنم!
و برایــِ من زندگی بدونــِ تو یعنی پوچی
یعنی خالی
یعنی بی حس!
خیلی خواستم تا این حســُ از بین ببرم ! ولی هرچقدر من درجا میزنم تا ازش دور شم اون بیشتر بهم میچسبه! انگار میخواد هر لحظه دقم بده ... میخواد تلافی بکنه! میخواد انتقام بگیره ...!
نمیدونم چرا اینا رُ مینویسم هر دفعه! شاید اینم یـِ راه فراره از این احساسات بی معنی و تکراری کــِ فقط میخوام بــِ هر نحوی شده از دستشون خلاص شم .
تو حداقل دلیلشونــُ میدونی ... و من هنوز سعی دارم سبک شم ...
+شب ها روحم را به روسپیان پیر میسپارم ...این روزها روح شکسته ی یک مرد چند بوسه می ارزد؟
+دروغ هایت بوی عشق میدهند ... اینجور عاشق بودنت هم قبول ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |