نوشته ای از یار که جانی تازه به قلب میدهد
برای شوالیه ی شجاعم "ساترا"...
می خواهم تو را به خوابی هزارساله مهمان کنم
و در امتدادِ شبانه ی هر خواب
پشت پلک های خسته ات
تصویری بیاویزم از آرامش دریا و لطافتِ باران...
می خواهم جوری از چشم هایت برای آینه ی اتاقم تعریف کنم
که از من بی تاب تر شود به دیدارت...
می خواهم خیالت را آنقدر محکم بغل کنم
که تمام دیوارها از حسادت این هماغوشی آوار شوند...
می خواهم نامت را...
نه!
نامت را جز دلم به هیچ کس نخواهم گفت...
مبادا غریبه ای صدایت بزند
و تو دلت بلرزد با شنیدن صدایی
که تنها به یمن تلفّظِ حروفِ نام تو دلنشین شده!
+کاش اگر نمی توانیم عاشق باشیم، رسمِ رفاقت از یادمان نرود! (فقط خطاب به قلبم، روحم و افکارِ لعنتی خسته ام...)
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |