اینجا جاییست که حتی آزادیهایم اسیرند
اینجا جاییست که من باید چشم بگویم ...
اینبار من باید تورا ببخشم خدا ...
عذرخواهی کن٬ خواهم پذیرفت !
میدانی؟ میدانی چقدر سخت است سکوت؟
میدانی پر بودن و دم نزدن یعنی چه؟
اینجا همان جاییست که گفته بودم:
" پناهگاه ِ سایههای گم شده در شب است ... "
سکوتم پر از حرف است ...
چرا بی مزه شده؟
چرا مزهاش را دزدیدی؟
"کاش کمی دوستم داشتی"
آشفته بازاری بود.
تو از یکسو میدویدی و ...
من از سویی دیگر ...
تو یکجور زمین را چنگ میزندی و
من یکجور دیگر فریـــاد را میکشم.
من بالا میرفتم و صدای تو بالاتر میرفت ...
پشت درختی پنهان شدم
تا اسمم را در حد امکان بلند فریاد بزنی !
تغییر کردم. بلـــه .... تغییر کردم ... ولی بی ولی !!!
تو روزهای بیقراری آنجا بودی و من درون ِ اتاق سرد و کوچکـــــم ...
تو دست در دست ِ باد میسپاردی ٬
من لابهلای حسرت میپیچدم خود را ...
آشفتگیات آزارم میداد ولی خود ویرانهای از ابتدا ویران بودم ...
چهرهات ...
لعنتی پریشانیات آتش بر خرمنم زد !
حواسم هست چقدر خراب و داغونی ...
بدون ِ من تک و تنها نمیتونی ...
نگاهت کردم. سیگارم میسوخت میان آتش لبــــهایم
لبــــهایی کبود از فشرده شدن روی هم ...
لبـــهایی بسته از غمی بزرگ و بیرحــــم ...
اینبار حرفـــــهایم را واژه کردم ولی ....
هر واژه را قطره ای کردم و
کمی با ساز ِ ناکوک هنجرهام
آوازی از ناله به آن افزودم.
فریاد کشیدم ...
اشک ریختم ...
ترک کردم تورا .
دور شدم.
پشت کردم به تو
گوشهای رفتـــــم
پای من توان ایستادن نداشتـــ
نشستم ...
و تو را متعجب ٬ کنارم حس کردم ...
شرمندهام ...
گاهی اشک ریختن٬ مردانهترین کار ِ ممکن است
اشک و هق هق و فریـــاد ...
حتی به قیمت بدست آوردن ِ آغوش ِ امن ِ کسی که
آشفتگیاش را میان گریهی طولانیام فراموش کرد ...
انگاری من جای هردو منفجر شدم ...
گریه نکردم که برگردی
گریه کردم که برگردم .
گم شدهام
انگار دختربچهای ۵ سالهام ...
لبریزم ...
+ گفت حالا فلانی میگوید ببین هردفعه چطور میآید سراغ تو و ویران بر میگردد ... گفتم اگر برایش مهم بود که سراغ تو نمیامدم لعنتی ....!
اینجا جاییست که من باید چشم بگویم ...
اینبار من باید تورا ببخشم خدا ...
عذرخواهی کن٬ خواهم پذیرفت !
میدانی؟ میدانی چقدر سخت است سکوت؟
میدانی پر بودن و دم نزدن یعنی چه؟
اینجا همان جاییست که گفته بودم:
" پناهگاه ِ سایههای گم شده در شب است ... "
سکوتم پر از حرف است ...
چرا بی مزه شده؟
چرا مزهاش را دزدیدی؟
"کاش کمی دوستم داشتی"
آشفته بازاری بود.
تو از یکسو میدویدی و ...
من از سویی دیگر ...
تو یکجور زمین را چنگ میزندی و
من یکجور دیگر فریـــاد را میکشم.
من بالا میرفتم و صدای تو بالاتر میرفت ...
پشت درختی پنهان شدم
تا اسمم را در حد امکان بلند فریاد بزنی !
تغییر کردم. بلـــه .... تغییر کردم ... ولی بی ولی !!!
تو روزهای بیقراری آنجا بودی و من درون ِ اتاق سرد و کوچکـــــم ...
تو دست در دست ِ باد میسپاردی ٬
من لابهلای حسرت میپیچدم خود را ...
آشفتگیات آزارم میداد ولی خود ویرانهای از ابتدا ویران بودم ...
چهرهات ...
لعنتی پریشانیات آتش بر خرمنم زد !
حواسم هست چقدر خراب و داغونی ...
بدون ِ من تک و تنها نمیتونی ...
نگاهت کردم. سیگارم میسوخت میان آتش لبــــهایم
لبــــهایی کبود از فشرده شدن روی هم ...
لبـــهایی بسته از غمی بزرگ و بیرحــــم ...
اینبار حرفـــــهایم را واژه کردم ولی ....
هر واژه را قطره ای کردم و
کمی با ساز ِ ناکوک هنجرهام
آوازی از ناله به آن افزودم.
فریاد کشیدم ...
اشک ریختم ...
ترک کردم تورا .
دور شدم.
پشت کردم به تو
گوشهای رفتـــــم
پای من توان ایستادن نداشتـــ
نشستم ...
و تو را متعجب ٬ کنارم حس کردم ...
شرمندهام ...
گاهی اشک ریختن٬ مردانهترین کار ِ ممکن است
اشک و هق هق و فریـــاد ...
حتی به قیمت بدست آوردن ِ آغوش ِ امن ِ کسی که
آشفتگیاش را میان گریهی طولانیام فراموش کرد ...
انگاری من جای هردو منفجر شدم ...
گریه نکردم که برگردی
گریه کردم که برگردم .
گم شدهام
انگار دختربچهای ۵ سالهام ...
لبریزم ...
+ گفت حالا فلانی میگوید ببین هردفعه چطور میآید سراغ تو و ویران بر میگردد ... گفتم اگر برایش مهم بود که سراغ تو نمیامدم لعنتی ....!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |