هنوز نمیدانم میان این هیاهو چند سال دارم
ایا واقعا روزها پسری خندان بیست و سه ساله یا شبا مردی هجده هزارو دویست پنجاه روزه
روشنایی ساعت عمرم را بیست میلیون چهارده هزارو هشتاد ساعت کرده
و تاریکی ساعت عمرم را چهل سه میلیون و هشت هزار ساعت کرده
میان این همه اعداد کاش مستوانستم روز و ساعت زندگی تو را بگویم
دلم هوای ثانیه های با تورا کرده فراموشی از یادم برده که چند ثانیه عمر کنارت گذاشتم
ثانیه نگاه هایت
لحظهـ ها را ثانیهـ شماریـ میکردمـ ...
ولیـ اینبار نهـ برایـ گذشتن و تمامـ شدن ... اینبار ثانیهـ ثانیهـ میشمردمـ تا کند کنمــ ـ لحظات را !
دنبال اتفاق میگشتمـ تا ساعت ها را بهـ عقب برگردانمـ ... !
مادر تو فراموش نشدی با اینکه من مقصر مرگت بودم
بالاخره قبول کردم که مقصر من بودم
مادر من فقط نود و شش هزار و سیصد و شصت ساعت کنارت بودم
دلم برای همه ثانیه هایت تنگ شده برای روزهایی که همه با مادر کارنامه میگرفتن در مدرسه
و من با دست خود
دلم برای لقمه هایی در دست دیگران بود که با ذوق بوی مادر میخوردند
دلم برای تمام نداشته های دورانی که عشق مادر بود تنگ شده
تمام اون ارزوها که مثل یه حباب ترکیدن کاملا ناگهانی
کلمات مفهومی برا تو ندارند نمیدونم چی باید نوشت
که لایق زیبایی تو باشد
نمیتونم ادامه...