شانه هایت کو؟ باز امشب دنیایم خراب شده ...
آور شده وسط این اتاق کــِ بعد رفتنت قبرستانیست آرام ...
قبرهایش سنگ ندارند ... مرده ای نیست فاتحه خوانی ... شمعی ... گلی ... صدایــِ گریه ای ... هیچ !
ببین مرده هایــِ این دیار همه متحرکند ...! مرگ از دستشان ذله شده ...
زندگی میکنم ... امشب نیز ...
امشب اتاق مه آلودست ...
امشب خدایت مشتی بغض کال بــِ من هدیه داده ...
امشب فنجانی قهوه انتظارت را میکشد ... فنجانی قهوه بــِ تلخی مرگت .. بــِ داغی خونت ...
امشب تنها من هستــمــُ خدایتــُ قبرستانی مه آلود کــِ تنها مرده اش حسرت مرگ دارد ...
راستی تو هم مرگ را آرزو داشتی ؟ کــِ بــِ این زودی تسلیم شدی ؟
دلت هوس چه کرده بود ؟ خدا بودن ؟
امشب آسمان هم دودل است ... نایـــِ باریدن ندارد ...
یادت می آید هوا چه آفتابی بود ...؟ آبی بود ... پر از کبوتر ... انگار رفتنت را هیچ ملالی نبود ...
امشب خسته تر از هرروزم ... کاش میشود گوشه ای نوشت :
خدایا ... امشب خیلی خسته ام ... فردا صبح بیدارم نکن ...!
اینست دنیای من بعد از رفتنت ... همه می آیند ... میخندند ... می گویند ... می روند ...
اما تو نه می آیی ... نه می آیی کــِ بــِ حالم بخندی ... نه می آیی کــِ بگویی وقتش است کــِ همه چیز را فراموش کنم ...نه لحظه ای می آیی کــِ بروی ...
با تو انگار همه چیز مرد ... بعد تو انگار من گذشت از من ... بعد تو هیچ سیبی ممنوعه نبود ... گویی خدا هم حوصله یــِ اینهمه روزمــُردگی را ندارد ...
آری ... زندگی میکنم ...
+ لاشه ی این همه سال سگی، سگ خور تن هرزه ی تو... انقر حسرت به دلشان هست ک دق ات بدهد
+ سبدی سیب بچین ... بگذار آوازه ی این گناه تا به جهنم پر بزند ... خدا را چه دیدی شاید به حرمت این عصیان دوزخ را گل باران کردند ...