گاهی در خلوتی نازک میشوم٬
بغض میکنم ...
حسرت میخورم ...
برای خود دل میسوزانم !
گاهی گوشهای خود را به قهوه دعوت میکنم
میان مهمانی و رقص و شلوغی٬
گاهی حتی از اینهمه غربت بغض میکنم ....
و درست وقتی نگاهم به جای خالی موجود سبزم میافتد٬
حتی بی اراده شاید اشکی میریزم ...
روزگار چنان رمقی از من کشید.
که دیگر نه اثری از خشم در من ماند٬
نه عطشی از وحشیگری و حرص ...
نه چیزی از آن ساترایی که میشناختیت مانده٬
نه حسی از آن همه قدرت و شگفتی...
یک جسد مانده و یک وظیفه و مقداری روتین و روزنوشت ...
هیچ رمقی...
هیچ ...
هیــــــــــــــــــــــــــــــــــ .... چ
میخواهم توبه کنم از نوشتنت میخواهم بسوزانم خانه و کتاب هارا
میخواهم اتش بزنم افکارت را
میخواهم تیغ بگذارم روی دست
میخواهم طناب دور گردن اویزان کنم
میخواهم تورا هم بکشم
بالای سرت الکل بنوشم و بخندم
اما وقتی چشمانت را میبینم میخواهم اتش بزنم همه این افکار را
ودوباره برایشان رقص قلم دلتنگی کنم...