این بار من غرور نمیشکنم دوستای دنیای واقعیم حوصله نداشتن قیافه گرفتن نیست بفهمبد...
امروز صبح ک از خواب پاشدم متوجه شدم هیچ حسی به گذشته ندارم،حتی به ادم هاش...
شاید بتونم تو این روز واسشون ارزوی خوشبختی کنم، یا یه جور رهایی و بی احساسی کامل...
لبخندی بزنم و امروز رو الکل نخوردم شاید شخصیت اصلی رو تو ذهن بسازم
یادم مونده بچه که بودم به دلیل شیطنتی که کرده بودم مادرم نصیحتم میکرد، اخرش گفت نمیدونم باهات چیکارکنم؟...
منم گفتم منو ببوس و در اغوش بگیر،یادم نیس موضوع شیطنتم چی بود اما امروز اون بوسه و بغل رو یادم اومد..
اما فرصت دوستت دارم گفتن بهش رو هیچوقت به دست نیاوردم...
این همه خاطره زیبا تو ذهنم دارم اما قلم از ذهن فاسد چیا بیرون میکشه...
عشق واقعی برای من برنامه نویسی نشده بود...
برنامه از دست دادن فرصت اما خوب پیش رفت
نمیدونم
این خاطرات تمام نمیشوند ک دوباره شروع شوند...
گویا من هم درون خودم یه خیابون واسه قدم زدن دارم اما بی اختیار درونش زمینگیر میشم...
شاید یه عذر خواهی به خودم بدهکار باشم برای نگه داشتن ادمای اشتباه چقد پا فشاری کردم
برای دروغهایی که شنیدم و سکوت کردم
برای جاهایی که باید میرفتم و ایستادم، برای هیچ و پوچ رویا ساختن و ذوق کردن...
از حقیقت فرار کردن و چمدون بستن و راهی سفری بی انتها ک هر قدمش تابلو تنهایی و بازگشت رو حک کرده بودند...
خاموش کردم فانوس وابستگی رو چقدر اصرار کردم بودنش را
اما من همیشه...
وقت عذر خواهی از خود رسید
ساترا عذر میخواهم تا این روز به پایان نرسیده ببخش خود را...